دختر چاچبی

محمد حجارزاده
baran_hajjar@yahoo.com

همه اش از وقتی شروع شد که خان دایی از شهر برایم یک کتاب آورد. داستانی بود نوشته یک آدم خارجی به اسم :( اولین نگاه عاشقانه ). اولش ترسیدم نکنه خان دایی فهمیده که من دختر همسایه را دوست دارم و برای همین این کتاب را برایم خریده. ولی بعد خیالم راحت شد که فهمیدم کتاب را به عنوان چانه از دورگرد محله شان برداشته . روی جلد کتاب عکس دو چشم آبی قشنگ بود و زیر آن - کمی کوچکتر - پسری که با حسرت به بالا - رو به چشمها - خیره مانده بود . کتاب را که تا آخر خواندم اول بدبختی شد همون وقت یه چیزی عین این پشه های موذی عذابم می گذاشت فهمیده بودم که عشق من به دختر همسایه یه چیزی کم داره و برای همین هم هیچ وقت به نتیجه نمی رسه . توی قصه عشق دختر و پسر به هم از یه نگاه عاشقانه شروع می شد . تازه همون اول کتاب با خط بزرگ نوشته شده بود : همه عشق ها از یه نگاه عاشقانه شروع می شه . تازه دوزاریم افتاد که : ای دل غافل بگو چرا دختر همسایه به من گوش نمی ده و محلم نمی ذاره چقدر من خنگم آخه ما که تا حالا نگاه عاشقانه نداشتیم . ولی اگه همین حرفها را به ننه می زدم زود سگرمه هاش توی هم می رفت که مگه من چطوری زن بابات شدم . هنوز عروسکم - منظورش همون چوبی بود که دورش را کاموا بسته بود - توی بغلم بود که ننه ام خدا بیامرز کولم کرد برد گذاشتم پیش یه سیاه انگار که غلام زنگی - بابام را می گفت - اونقدر کوچک بودم که نمی دونستم در جواب ملا و نشگون های ننه ام باید بگم بله . برای همین ننه ام صداش را ریز کرد و گفت بله . تا حالا هم از ده تا توله ای که براش آوردم فقط توی ذلیل شده و خواهرت زنده موندین . ولی با همه این حرفها من حالا دیگه به قول خان دایی کتاب خوانده بودم و بیشتر می فهمیدم و می دانستم که عشق های خارجی چطوریست . اما آخر مگر می شد با این چاچبی* که اون روی سرش می ندازه چشمهاش را دید همچین چادرش را روی سرش می کشه و جلوی صورتش را می گیره که آدم از دور فکر می کنه یه روح داره این ور و اون ور میره . اصلاٌ چطوری جلوی پاش را می بینه !؟ خدائیش اگه از من بپرسن می گم باید به جای هورا کشیدن برای کارهای پهلوون خر زور دوره گرد باید برای اون هورا بکشن . خلاصه از وقتی که اون کتاب را خوندم رفتم توی فکر یه نگاه عاشقانه . چند بار که اومد خونمون و نشست توی ایوون با خواهرم حرف بزنه از توی طویله آن طرف حیاط نگاش کردم هی به چشم هام زور آوردم ولی تنها چیزی که دیدم چاچب بود اون وقت نا امید نشسته بودن روبروی دو تا گاوی که توی طویله بودند و به گاو نر گفته بودم : خوش بحالت که زنت خر نشد و چاچب روی سرش نیانداخت . شبها توی رختخواب توی تنها اطاقی که محل خواب من و بابا و ننه و خواهرم بود غلط واغلط می خوردم تا بلکه اقلاٌ بتونم توی خیالاتم چشمهاش موهاش اصلاٌ تمون بدن دختر همسایه را درست کنم و ببینم . چشمهاش یعنی چه جوری بود !؟ مثل ننه اش !؟ بلا به دور یعنی دو تا چشم ور قلمبیده از حدقه بیرون زده آن هم به رنگ قهوه ای سبری* های گندیده یا مثل باباش با اون چشمهای ریز و ابروهای پرپشت نگاه عاشقونه که هیچ نگاه ساده هم توی آن دو تا گودی گم بود . موهاش را بگو . باباش که کچله ننه اش را هم که خدا بده برکت همیشه خدا یه من حنا روی موهای وزوزیش بود . هر چی فکر می کنم به جای که نمی رسم هیچ تازه بابام هم که انگار می خواست کاری کنه و بیدار بودن من مزاحمش بود هی غر می زد که : ای نره خر آخه کی می خوای کفه مرگت را بذاری . من هم که خیالات این عشق ول کنم نبود خودم را به خواب می زدم و توی دلم تنها بند از تصنیف جدیدی که خان دایی از شهر یاد گرفته بود و می خواند را زمزمه می کردم : ( دختر چاچبی چاچبت را بر دار ) . کاش دختر همسایه مثل دختر توی قصه هیچی جلوی صورتش نمی گرفت . نه اینطوری نمی شه باید یه کاری کنم که اون چاچب لعنتی از روی سرش بیافته اون وقت مثل پسر قصه که کلاه لبه دارش را بر می داشت آروم کلاه نمدی ام را بر می داشتم زانو می زدم و دستش را می بوسیدم . فکری به سرم می زنه . اینبار که موش افتاد توی تله نمی کشمش میرم می شینم توی دالان خانه پشت بشکه بزرگ نفت وقتی اون اومد توی دالان موش را ول می کنم طرفش حتماٌ هول می شه و چاچب از سرش میافته و من که نگاه عاشقونه می کنم . همین کار را کردم همه چیز خوب پیش رفت . حتی چاچب از سرش افتاد و من که نگاه عاشقونه ... نه . من فرار کردم نه از جیغ بلندش که حدس نزده بودم بلکه از چشمهای لوچش .

* چاچب نوعی پارچه نسبتاٌ ضخیم با طرح چهار خانه که در قدیم ( حداقل تا آنجا که من می دانم در شهر ما ) به عنوان چادر - لحاف کرسی - بغچه حمام و ... استفاده می شده است .
* سبری نام نوعی میوه است
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31534< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي